سخن اهل دل
دلم رمیده لولیوشی است شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگآمیز
فدای پیرهن چاک ماهرویان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز
خیال خام تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز
فرشته عشق نداند که چیست، ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی
که جز ولای توأم نیست هیچ دست آویز
بیا که هاتف میخانه، دوش با من گفت
که در مقام رضا باش و ز قضا مگریز
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی، حافظ، از میان برخیز
حافظ شیرازی
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آدمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا، برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل است بیوفا
من ماهیم، نهنگم، عمانم آرزوست
یعقوبوار وا اسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
واللّه که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیرخدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پر شکایت گریان، شدم ملول
آن های و هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنکه یافت می نشود، آنم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود، کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان، پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم، صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باد، و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است
وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
مولانا جلالالدین بلخی