#ملاقات_با_امام_زمان_عج
#ملاقات_با_امام_زمان_عج
✅عنايت آقا امام زمان(عج) (نماز اول وقت يادت نرود!)
… صداى اذان از راديو ماشين به گوش رسيد، جوانى كه در كنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و به او گفت: آقاى راننده! مىخواهم نماز بخوانم.
راننده با بىتفاوتى و بىخيالى گفت: برو بابا حالا كى نماز مىخواند! بعدش هم توجهى به اين مطلب نكرد، ولى جوان با جديت گفت:
به تو مىگويم نگهدار!
راننده فهميد كه او بسيار جدى است، گفت: اينجا كه جاى نماز خواندن نيست، وسط بيابان، بگذار به يك قهوهخانه يا شهرى برسيم، بعد نگه مىدارم.
خلاصه بحث بالا گرفت راننده چارهاى جز نگهداشتن نداشت. بالاخره ماشين را در كنار جاده نگهداشت، جوان پياده شد و نمازش را با آرامش و طمأنينه خواند، من هم به تأسى از وى نماز خواندم. پس از نماز وقتى در كنار هم نشستيم و ماشين حركت كرد از او پرسيدم: چه چيز باعث شده كه نمازتان را اول وقت خوانديد؟
گفت: من به امام زمانم، حضرت ولىعصر(عج) تعهد دادهام كه نماز را اول وقت بخوانم.
تعجب من بيشتر شد، گفتم: چگونه و به خاطر چه چيز تعهد داديد؟
گفت: من قضيه و داستانى دارم كه برايتان بازگو مىكنم، من در يكى از كشورهاى اروپايى براى ادامه تحصيلاتم درس مىخواندم، چند سالى بود كه آنجا بودم، محل سكونتم در يك بخش كوچك بود و تا شهر كه دانشگاه در آن قرار داشت فاصله زيادى بود كه اكثر اوقات با ماشين اين مسير را طى مىكردم. ضمناً در اين بخش، يك اتوبوس بيشتر نبود كه مسافران را به شهر مىبرد و برمىگشت. براى فارغالتحصيل شدنم بايد آخرين امتحانم را مىدادم، پس از سالها رنج و سختى و تحمل غربت، خلاصه روز موعود فرا رسيد، درسهايم را خوب خوانده بودم، آماده بودم براى آخرين امتحان سوار ماشين اتوبوس شدم و پس از چند دقيقه، اتوبوس در حالى كه پر از مسافر بود راه افتاد، من هم كتاب جلويم باز بود و مىخواندم، نيمى از راه آمده بوديم كه يكباره اتوبوس خاموش شد، راننده پايين رفت و كاپوت ماشين را بالا زد، مقدارى موتور ماشين را نگاه كرد و دستكارى نمود، آمد استارت زد، ماشين روشن نشد، دوباره و چندينبار همين كار را كرد، اما فايدهاى نداشت، (اين وضعيت) طولانى شد و مسافران آمده بودند كنار جاده نشسته و بچههاىشان بازى مىكردند و من هم دلم براى امتحان شور مىزد و ناراحت بودم، چيزى ديگر به موقع امتحان نمانده بود، وسيله نقليه ديگرى هم از جاده عبور نمىكرد كه با او بروم، نمىدانستم چه كنم، در اضطراب و نگرانى و نااميدى به سر مىبردم، تا شهر هم راه زيادى بود كه نمىشد پياده بروم، پيوسته قدم مىزدم و به ماشين و جاده نگاه مىكردم كه همه تلاشهاى چندسالهام از بين مىرود و خيلى نگران بودم.
يكباره جرقهاى در مغزم زد كه ما وقتى در ايران بوديم در سختىها متوسل به امام زمان(عج) مىشديم و وقتى كارها به بن بست مىرسيد از او كمك و يارى مىخواستيم، اين بود كه دلم شكست و اشكم جارى شد، با خود گفتم: يا بقية اللَّه! اگر امروز كمكم كنى تا به مقصدم برسم، قول مىدهم و متعهد مىشوم كه تا آخر عمر نمازم را هميشه سر وقت بخوانم.
پس از چند دقيقه آقايى از آن دورها آمد و رو كرد به راننده و گفت: چه شده؟ (با زبان خود آنها حرف مىزد). راننده گفت: نمىدانم هر كار مىكنم روشن نمىشود. مقدارى ماشين را دستكارى كرد و كاپوت را بست و گفت: برو استارت بزن!
چند استارت كه زد ماشين روشن شد، همه خوشحال شدند و سوار ماشين گشتند و من اميدى در دلم زد و اميدوار شدم، همين كه اتوبوس مىخواست راه بيفتد، ديدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت: «تعهدى كه به ما دادى يادت نرود، نماز اول وقت!» و بعد پياده شد و رفت و من او را نديدم. فهميدم كه حضرت بقية اللَّه امام عصر(عج) بوده، همينطور اشك مىريختم كه چقدر من در غفلت بودم. اين بود سرگذشت نماز اول وقت من.
?نماز و عبادت امام زمان(عج)، عباس عزيزى، ص 85