• تماس  

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.

11 شهریور 1395 توسط زينب اسماعيلي

… روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.

فرشتگان هر بار سراغش را از خدا می‌گرفتند.

و خدا هر بار به فرشتگان می‌گفت: می‌آید؛ من تنها کسی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.

و سرانجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب‌هایش دوختند،

گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

با من بگو از آنچه سنگینی سینۀ توست.

گنجشک گفت: لانۀ کوچکی داشتم. آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی‌کسی‌ام.

تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی‌موقع چه بود؟ چه می‌خواستی از لانۀ محقّرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟…

و سنگینی بغض راه بر کلامش بست.

سکوتی بر عرش طنین‌انداز شد.

فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه‌ات بود، خواب بودی.

باد را گفتم تا خانه‌ات را وارونه کند. آن‌گاه تو از کمین مار پر گشودی!

گنجشک خیره در خدایی خدا ماند.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطۀ محبّتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی پرداختی…

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه‌هایش ملکوت خدا را پر کرد…

*

وَعَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ

و بسا چیزى را خوش ندارید و آن براى شما بهتر است، و بسا چیزى را دوست دارید و آن براى شما بدتر است، و خدا مى‏داند و شما نمى‏دانید. (سورۀ بقره، آیۀ ۲۱۶)

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

محبان المهدی

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس