داستان کوتاه
داستان کوتاه
روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای میراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودک که بیرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پیدا کند جایزه میگیرد.
به محض اینکه اسم جایزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه های علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پیدا نشد.
همینکه کودکان ناامید از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی دیگر به او بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید: چراکه نه؟ کودک مصممی به نظر میرسید.
پس کودک به تنهایی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحیر ازو پرسید چگونه موفق شدی درحالی که بقیه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زیادی نکردم، روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آنرا یافتم…
✅ذهن وقتی در آرامش است ، بهتر از ذهن پرمشغله ، کار میکند. هرروز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد تا ببینید چطور باید زندگی خود را آنگونه که می خواهید سروسامان دهید.