• تماس  

حکایت

08 بهمن 1395 توسط زينب اسماعيلي

حکایت

همسر پادشاهی دیوانه ای را دید ، که با کودکان بازی می کرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.
پرسید: چه می کنی؟
گفت: خانه می سازم.
پرسید: این خانه را می فروشی؟
گفت: می فروشم.

پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت!
همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند ،
دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.

هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه ای رسید،
خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند:
این خانه برای همسر توست…!!

روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید:
همسرش قصه ی آن دیوانه را تعریف کرد!

پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می کند و خانه می سازد.
گفت: این خانه را می فروشی؟
دیوانه گفت: می فروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی را گفت که در جهان نبود!

پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای!
دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری…
میان این دو، فرق بسیار است…!!!

ارزش کارهای خوب به این است که برای رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

محبان المهدی

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس