حسین جانم ...
18 مهر 1395 توسط زينب اسماعيلي
???? حسین جانم …????
عاقبـــت یک روز ، می پیچـد خبر که درگذشت
نوکـــری که کــــل عمــرش در ره دلبـــر گذشت
کاش اینگونـــه همــه یادی کننـــد از نوکـــرت :
مثل یک نوکــــر بیامد مثــل یک نوکــــر گذشت
از همـــان بـدوِ ولادت پشــت ایــــن در بوده ام
از جوانـــی تا به پیریّ ام به پشـــت در گذشت
جمله ی ناکام ، در وصف دل من صادق است
خود شود یک روضهای،گر باز گویم سرگذشت
آرزوی کــــربــلایت کُــشت مــن را عـــاقبـــت
دیر شــد دیگـر برایم ، آب هم از سر گذشت
یاد غمهــــای شما خواب و خوراکـم را گرفت
یاد مُضطر بودنت هر روزِ من مُضطر گذشت
کاش میشد که همین جمله شود توصیف من :
لحظه های آخـرش در روضه ی اصغر گذشت