… روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان هر بار سراغش را از خدا میگرفتند.
و خدا هر بار به فرشتگان میگفت: میآید؛ من تنها کسی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبیام که دردهایش را در خود نگه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند،
گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
با من بگو از آنچه سنگینی سینۀ توست.
گنجشک گفت: لانۀ کوچکی داشتم. آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بیکسیام.
تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بیموقع چه بود؟ چه میخواستی از لانۀ محقّرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟…
و سنگینی بغض راه بر کلامش بست.
سکوتی بر عرش طنینانداز شد.
فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانهات بود، خواب بودی.
باد را گفتم تا خانهات را وارونه کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی!
گنجشک خیره در خدایی خدا ماند.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطۀ محبّتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی پرداختی…
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریههایش ملکوت خدا را پر کرد…
*
وَعَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
و بسا چیزى را خوش ندارید و آن براى شما بهتر است، و بسا چیزى را دوست دارید و آن براى شما بدتر است، و خدا مىداند و شما نمىدانید. (سورۀ بقره، آیۀ ۲۱۶)