چادر
این مطلب برگرفته از وبلاگ خانه ی خوبان است!!:
بیمارستان از مجروحین پرشده بود…
حال یکی خیلی بد بود…
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت…
وقتی دکتراین مجروح را دیدبه من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل…
من ان زمان چادربه سرداشتم.
دکتراشاره کردکه چادرم را دربیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم…
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود،به سختی گوشه ی چادرم را گرفت و بریده بریده وسخت گفت:
من دارم میروم تا تو چادرت رادرنیاوری. مابرای این چادر داریم میرویم…
چادرم در مشتش بودکه شهید شد.
از آن به بعد در سخت ترین و بدترین شرایط هم چادرم را کنارنگذاشتم…
( راوی:خانم موسوی،یکی از پرستاران دفاع مقدس)