• تماس  

بس‌که هر جمعه غروب آمد و دلگیر شدم

22 مرداد 1395 توسط زينب اسماعيلي

شعر/ بس‌که هر جمعه غروب آمد و دلگیر شدم
جمعه ها را همه از بس که شمردم بی تو
بغض خود را وسط سینه فشردم بی تو

بسکه هر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد
دل به دریای غم و غصه سپردم بی تو

تا به اینجا که به درد تو نخوردم آقا
هیچ وقت از ته دل غصه نخوردم بی تو

چاره ای کن، گره افتاده به کار دل من
راهی از کار دلم پیش نبردم بی تو

سالها می شود از خویش سؤالی دارم
من اگر منتظرم از چه نمردم بی تو

با حساب دل خود هرچه نوشتم دیدم
من از این زندگیم سود نبردم بی تو

گذری کن به مزارم به خدا محتاجم
من اگر سر به دل خاک سپردم بی تو

***محمد جواد پرچمی***

 1 نظر

بس‌که هر جمعه غروب آمد و دلگیر شدم

22 مرداد 1395 توسط زينب اسماعيلي

شعر/ بس‌که هر جمعه غروب آمد و دلگیر شدم
جمعه ها را همه از بس که شمردم بی تو
بغض خود را وسط سینه فشردم بی تو

بسکه هر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد
دل به دریای غم و غصه سپردم بی تو

تا به اینجا که به درد تو نخوردم آقا
هیچ وقت از ته دل غصه نخوردم بی تو

چاره ای کن، گره افتاده به کار دل من
راهی از کار دلم پیش نبردم بی تو

سالها می شود از خویش سؤالی دارم
من اگر منتظرم از چه نمردم بی تو

با حساب دل خود هرچه نوشتم دیدم
من از این زندگیم سود نبردم بی تو

گذری کن به مزارم به خدا محتاجم
من اگر سر به دل خاک سپردم بی تو

*محمد جواد پرچمی***

 نظر دهید »

این جمعه هم گذشت

22 مرداد 1395 توسط زينب اسماعيلي

این جمعه هم گذشت، تو اما نیامدی

پایانِ سبز قصه دنیا، نیامدی

مانده ست دل اسیر هزاران سؤال تلخ

ای پاسخ هر آنچه معمّا، نیامدی.

کِز کرده اند پنجره ها در غبار خویش

ای آفتاب روشنِ فردا، نیامدی.

افسرده دل به دامن تفتیده کویر

ای روح آسمانی دریا، نیامدی.

ای حسّ پاکِ گم شده روح روزگار

زیباترین بهانه دنیا نیامدی.

ای از تبار آینه ها، ای حضورسبز

ای آخرین ذخیره طاها نیامدی.

این جمعه هم گذشت و غزل ناتمام ماند.

این است قسمتِ دلِ من، تا نیامدی.
 

 نظر دهید »

انتظار

22 مرداد 1395 توسط زينب اسماعيلي

 نظر دهید »

باز هم جمعه ای دیگر!

22 مرداد 1395 توسط زينب اسماعيلي

باز هم جمعه ای دیگر!

 

آقاجان  سلام !

باز هم جمعه رنگ خون شد و من، هنوز چشم انتظار بر لب جاده دل نشسته‌ام…

می‌بینی مرا؟…

همان که تنهای تنهاست…

مثل همیشه…

کفش‌ها را به گوشه‌ای انداخته و محو تماشای پایین رفتن قرص غمناک و سرخ رنگی است که تمام التهاب یک روز را با خودش می‌برد.

همان که خودش را با سنگ ریزه‌های کنار جاده مشغول کرده است…

آه…

از ندبه پر امید صبح تا نوحه دلتنگی غروب فاصله‌ای است به اندازه یک قلب بی‌قرار…

هنوز امیدوارم…

نه به اندازه صبح…

به اندازه یک مژه بر هم زدن…

به اندازه آن مقدار از خورشید که هنوز رخ در نقاب کوه نکشیده…

شاید بیایی از پس آن درخت…

آن بید مجنون که دید مرا به انتهای جاده کور کرده…

بیایی با آن لبخندی که تصویرش همیشه با من است…

لبخندت چقدر زیباست…

مردم از کنارم می‌گذرند و به اشک‌هایم می‌خندند…

شاید دیوانه‌ام می‌پندارند…

باکی نیست!…

بر این شب زده خراب دوره‌گرد حرجی نباشد آن هنگام که چون تویی دلدارش باشی…

آخ… غروب شد آقا… دیگر خورشید در افق نیست.

جمعه به شب رسید…

بید مجنون می‌رقصد زیر نسیمی که صورت خیسم را به بازی گرفته…

سردم می‌شود…

ای کاش بودی و با عبایت شانه‌های لرزانم را گرما می‌بخشیدی…
 از خدا بخواه زنده‌ام نگاه دارد…

وعده من و شما جمعه دیگر…

همین‌جا…

کنار خرابه دل…

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 299
  • 300
  • 301
  • ...
  • 302
  • ...
  • 303
  • 304
  • 305
  • ...
  • 306
  • ...
  • 307
  • 308
  • 309
  • ...
  • 386
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

محبان المهدی

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس