• تماس  

غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد...

03 مهر 1395 توسط زينب اسماعيلي

غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد…


????کاش متوجه میشدیم که فرمول ظهورت سخت و پیچیده نیست بلکه این ماییم که با اعمالمان وعده دیدار را به تاخیر می اندازیم.

????اگر پیامهایت را جدی گرفته و از این غفلت فاصله میگرفتیم،اگر همه یکدل و یکپارچه آماده پذیرش تو بوده و از اوامرت اطاعت میکردیم چه بسا که تا کنون ظهور تو صورت پذیرفته بود.

????کاش گفتن و شنودن از تو سهم تمام ثانیه ها باشد و خدمت به تو انگیزه همه حرکتهای ما شود.

????کاش در دعا برای وجود نازنینش مثل دعا برای امور دنیوی خود اصرار داشته باشیم و زود دست از دعا برنداریم. مگر غیر از این است که خدا قادر است به دعای شکسته دلی در یک لحظه تمامی موانع را بردارد و ظهورش را برساند.


????بیایید با فرمول های ساده معادله پیچیده ظهورش را حل کنیم.

یاصاحب الزمان ادرکنى

 نظر دهید »

توبه ای که در تاریخ ماندگار شد:

03 مهر 1395 توسط زينب اسماعيلي

توبه ای که در تاریخ ماندگار شد:

توبه بُشر حافی
امام موسی بن جعفر علیه السلام از بازار بغداد می گذشت. از یک خانه ای صدای ساز و آواز و طرب و بزن و بکوب بلند بود. وقتی که امام از جلوی آن خانه می گذشت، کنیزی از خانه بیرون آمده بود درحالی که ظرف خاکروبه ای در دست داشت که آورده بود تا مثلاً مأمورین شهرداری آن را ببرند.

امام از او پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ کنیز از این سؤال تعجب کرد، گفت: معلوم است که آزاد است. صاحب این خانه «بُشْر» است که یکی از رجال و شخصیتهای معروف این شهر است. این چه سؤالی است که شما می کنید؟ ! وقتی که به خانه برگشت، صاحبخانه (بشر) از او پرسید: چرا طول کشید، چرا دم در معطل شدی؟ گفت: یک آقایی آمد از اینجا رد بشود با این نشانی و این علائم، با من چنین گفتگو کرد، از من این طور سؤال کرد و این طور جواب دادم، در آخر کار به من گفت: بله معلوم است که او بنده نیست و آزاد است؛ اگر بنده می بود که این سروصداها اینجا بلند نبود، این بزن وبکوب ها نبود، این شرابخواری ها نبود، این عیّاشیها نبود. بشر تا این جمله را شنید و با علاماتی که این زن از آن مرد گفت و تعریف کرد، فهمید که موسی بن جعفر بوده است.

این مرد مهلت کفش به پاکردن هم پیدا نکرد. با پای برهنه دوید دم درب. پرسید: از کدام طرف رفت؟ گفت: از این طرف. دوید تا به امام رسید. خودش را به دست و پای امام انداخت و گفت: آقا! شما راست گفتید، من بنده هستم، ولی حس نمی کردم که بنده هستم. از این ساعت می خواهم واقعاً بنده باشم. آمده ام به دست شما توبه کنم.
همان جا به دست امام توبه کرد و برگشت و تمام آن بساط را از میان برد، و از آن پس هم دیگر کفش به پایش نکرد و در بازارها و خیابانهای بغداد با پای برهنه راه می رفت و به او می گفتند «بشر حافی» یعنی بشر پابرهنه. گفتند: چرا با پای برهنه راه می روی؟ گفت: چون آن توفیقی که در خدمت امام موسی بن جعفر نصیب من شد در حالی بود که پایم برهنه بود. دلم نمی خواهد که دیگر کفش به پایم کنم. می خواهم آن هیئتی را که در آن، توفیق نصیب من شد برای همیشه حفظ کنم.

 نظر دهید »

خدایا به تو توکل میکنم

03 مهر 1395 توسط زينب اسماعيلي

 نظر دهید »

داستان رسول ترک

02 مهر 1395 توسط زينب اسماعيلي

داستان رسول ترک
این داستان خصوص زندگی فردی لات و لاابالی است که به واسطه یک لحظه پشیمانی مورد عنایت حضرت اباعبدلله الحسین علیه السلام قرار گرفت و متحول شد…


اما رسول ترک کیست ؟

در سال 1284 شمسی،در محله قدیمی خیابان در شهر تبریز،فرزند مشهدی جعفر و آسیه خانم یعنی رسول چشم به جهان گشود.آسیه خانم یکی از گریه کنان روضه امام حسین(ع)،با عشق و محبتی که به مولا داشت فرزند خود را بزرگ کرد ولی بازیهای روزگار از رسول،جوانی خلافکار و لاابالی بارآورد.
بعد از سنین بیست و چهار پنج سالگی،رسول شهر و دیار خود را رها کرد و به تهران آمد.از آنجایی که رسول آذری زبان بود در تهران به رسول ترک شهرت یافت.یکی از شبهای دهه اول محرم بود و رسول ترک دهانش را از نجاستی که خورده بود با آب کشیدن به خیال خود پاک کرد چرا که باز می خواست به همان هیأتی برود که شبهای گذشته نیز در آن شرکت داشت.ولی این بار گویا فرق می کرد.پچ پچ مسئولان هیأت که با نیم نگاهی او را زیر نظر داشتند برایش ناخوشایند بود.
رسول یکی از قلدرهای شروری بود که حتی مأموران کلانتریهای تهران از اینکه بخواهند با او برخورد جدی داشته باشند بیم و هراس داشتند. می شود گفت که رسول از انجام هیچ گناهی مضایقه نکرده بود و این به زعم هیأتی ها که او در مجلسشان بود،گران تمام می شد.بالاخره یکی از میان آنها برخواست و در مقابل رسول قد راست کرد و در برابر لبخند رسول، از او با لحنی تند خواست که ازمجلس بیرون رود.رسول ساکت بود و فقط با ناراحتی به حرفهای او گوش می داد. خیلی ناراحت و عصبانی شد ولی چیزی نمی گفت.همه جا را سکوت فراگرفته بود.به گمان بعضی ها و طبق عادت رسول می بایست دعوایی راه می افتاد اما او بدون هیچ شکایتی و با دلی شکسته آنجا را ترک کرد و رو به سوی خانه حرکت کرد.هرچند رسول آدمی بسیار قلدر و شرور بود ولی اعتقادش به آقا امام حسین(ع)به اندازه ای بود که به او اجازه نمی داد تا از خادمان حسینی(ع)کینه و عقده ای به دل بگیرد و دعوا کند. آن شب نیز مثل شبهای دیگر گذشت.
صبح خیلی زود بود و هنوز شهر هیاهوی روزانه خود را شروع نکرده بود که در یکی از خانه ها باز شد و مردی بیرون آمد.از حالتش پیدا بود که برای انجام امری عادی و روزمره نمی رود.او به سوی خانه رسول ترک می رفت.به جلوی درخانه رسید و شروع به در زدن کرد.رسول با شنیدن صدای در،خود را به پشت در رساند و در را باز کرد.پشت در کسی را می دید که به طور ناخودآگاه نمی توانست از او راضی باشد،بله،حاج اکبر ناظم مسئول هیأت دیشبی بود. همان هیأتی که رسول دیگر حق نداشت به آنجا برود.اما برخورد گرم و صمیمی حاج اکبر حکایت از چیز دگیری داشت.بعد از کلی معذرت خواهی،از رسول خواست تا در شبهای آینده در جلسات آنها شرکت کند اما چرا؟مگر چه شده؟ناظم دیگر بیش از این نمی خواست توضیح دهد ولی اصرار رسول پرده از رازی عجیب برداشت.
مرحوم حاج اکبر ناظم در شب گذشته در عالم خواب دیده بود که در شبی تاریک در صحرای کربلاست.او تصمیم می گیرد که به طرف خیمه های امام حسین(ع)برود ولی متوجه می شود که سگی در حال پاسبانی از آنجاست و به هیچ کس اجازه نزدیک شدن به آن خیمه ها را نمی دهد.ناظم زمانی که می خواهد به آنجا نزدیکتر شود،سگ به او حمله می کند.وقتی که می خواهد خود را از چنگال آن سگ رها کند متوجه منظره ای عجیب می شود،بله،چهره آن سگ همان چهره رسول ترک بود.مسئول پاسبانی از خیمه ها ی امام حسین(ع)را رسول ترک برعهده داشت.
این همان چیزی بود که در رسول انقلابی عظیم ایجاد کرد و به یکباره از رسول ترک،حربن یزید ریاحی دیگری ساخت.بله،رسول به یکباره اسیر زلف یار شده بود و دیگر هر چه بر زبان می آورد شهد و شکری سوزان بود؛دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند او از آن روز به بعد یکی از شیداترین و دلسوخته ترین دلداده ها و ارادتمندان به امام حسین(ع)می شود به گونه ای که هر سخنی که از او درباره آقا بیرون می آمد، هر شنونده ای را گریان و منقلب می ساخت و از این رو به حاج رسول دیوانه شهرت یافت و داستانهای شگفت انگیزی از او نقل می شود که ارادت او را به این خاندان عزیز اثبات می کند.
سرانجام در شب نهم دی ماه سال 1339 شمسی مصادف با پانزدهم رجب سال 1380 قمری درحالی که او حاج اکبر ناظم را بر بالین خود می بیند با گفتن مکرر «آقام گلدی ، آقام گلدی» روح بزرگش از بدنش خارج و به دیار باقی می شتابد. جنازه مطهرش را در قم،در کنار تربت پاک خانم فاطمه معصومه(س)در قبرستان حاج آقای حائری(قبرستان نو) به خاک می سپارند.روحش همنشین ابدی مولایش باد

 1 نظر

جملات زیبا درباره امام حسین علیه السلام

02 مهر 1395 توسط زينب اسماعيلي

 جملات زیبا درباره امام حسین علیه السلام

 

جز حسین بن علی کیست که در راه
آنچه او را به جهان هست میسر بدهد …

***

حسین علیه السلام ثابت کرد که پیروزی به زنده ماندن در میدان نبرد نیست ، پیروزی به زنده ماندن قرنها پس از صحنه و میدان نبرد است.زنده تر و محبوبتر از امام حسین علیه السلام چه کسی را می توان نام برد …

***

حسین علیه السلام همچون خورشیدی ، قرنهاست که هر روز می درخشد و تازگی دارد…
افسوس از چشمهایی که تنها ده روز از سال ، از نورش بهره می برند…

***

در طول تاریخ محرم ها و صفر های بسیاری آمده اند و رفته اند ،
اما یاد حسین علیه السلام و شعار زیبایش همچنان ماندگار ، تازه و عزیز است.
هیهات منا الذله…

***

راز جاودانگی امام حسین علیه السلام در آن است که تمام عشقهای کوچکتر را به پای بزرگترین عشقی که می توان متصور شد ریخت..

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 204
  • 205
  • 206
  • ...
  • 207
  • ...
  • 208
  • 209
  • 210
  • ...
  • 211
  • ...
  • 212
  • 213
  • 214
  • ...
  • 386
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

محبان المهدی

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس